سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تارامارکت

فروشگاه تارامارکت یه دوره مسابقه نقاشی گذاشته از8ابان تا13ابان.

این دوتا وروجکهای منم شرکت کردن.هرمز عکس یه مار ک روی درخته کشیده .بزرگمهر هم عکس خونهو ماها رو کشیده.

الهی مامان قربون نقاشی پسرای گلش بشه

دوستتون دارم.امروز حتما می رم تحویل فروشگاه میدم.

بوووووووووووووووس


13ابان ماه96

سلام جوجوهای مامان

5شنبه گذشته هرمز -بزرگمهر و ایلیا رفتن کلاس رباتیک ، مث اینکه اقا بزرگ خیلی رفته دستشویی معلم رو کلافه کرده.اقا هرمزم هم همش خوابش گرفته.راستی یادم رفت ما 5 شنبه دو هفته پیش.رفتیمممممممممممم حموم.وای.سه تامون توی حموم گیر افتادیم. منتظر موندیم تا بابا محمد اومد  و درو از روی خودمون باز کرد.وقتی توی حموم بودیم من از شما دو نفر پرسیدم که اگه هر کدومتون الان توی همچین وضعیتی گیر کرده بودین باید چیکار میکردم/هرمز گفت: باید با تیغ باز کنیم بزرگ گفت: باید درو بشکنیم.شیشه بشکنیم.خلاصه اینقدر حال داد توی اون گرما.................... تا بعدک بابایی اومد درو باز کرد


8ابان96

سلام

دیشب بزرگمهر اصلن نخوابید همش تو خواب میگفت مامان میترسم.حال منم گرفته شد.هرمز ناقلا حواسش ب درس کم شده کمی نگرانشم البته مطمئنم هرمز از پسش بر میاد.باید بیشتر برای زبان و درساش وقت بزارم.هرمز میگه من اصلن زبااااااااااااااااااان نمیرم.میدونم وقتی بزرگ شد نتیجه خوبشو متوجه میشه. دیروز برگه امتحان علومتو اورده بودی.توی قسمت مخلوط ها کمی بی دقتی کرده بودی.بزرگمهر خان هم شلوارشو پاره کرده بود...

دوستتون دارم


7ابان96

سلام پسرهای گل مامان:

امروز خیلی روز پرکاری بود.خیلی خسته شدم .تنها چیزی ک خستگیمو ازم میگیره اینه ک برای شماها بنویسم.هرمز الان زنگ زد گفت ک بزرگ تغدیه هاشو ک از تارامارکت خریدیدم داره میخوره.ب بزرگ میگ این کارو چرا انجام دادی میگه مامان خوشمزه است. میگ برا فردا بزار میگه گازش زدم.بزرگ شکمووووو

دو دقیقه بعد بزرگ زنگ زد مامان هرمزم دوست داره از این کیکا بخوره منم گفتم خدایاااااااا نوش جونتون

روز جعه 5 ابان 96 برای اولین بار هرمز رفت نونوایی نان خرید اونم بخار بزرگ که شیف صبحه واسه تغذیه نونو پنیر. به به چه داداش باحالی

مث همیشه عاشقتونم

 


جمعه ما

سلام پسرای گا مامان .

روز چهارشنبه 26مهرماه96 وقتی از سر کار برگشتم خونه خیلی خسته بودم.هرمزم امروز کلاس زبان داشت با آژانس رفت.من و بابایی و بزرگمهر هم رفتیم غذا واسه سگ ها ببریم.بزرگ رفته بود بالای ایرانیت سایبان پاش درد میکرد.خلاصه از ترس اینکه ما چیزی بهش نگیم راستشو نمگفت تا اینکه بالاخره گفت مامان ب بابا چیزی فقط نگو.جالبه محمد میگه همین روز قبلش من چقدر درباره اینکه روی ایرانیت نرن ک خطرناکه بهشون توضیح دادم.خلاصه اینکه رفتیم بیمارستان خلیج فارس عکس گرفیتم الحمدالله چیز خاصی نبود فقط پماد پروکسیکام دادن.بزرگ و خانم دکتر میگفت خیلی بلند نبود....

دیشب28/7/96 خیلی سرفه میکرد بزرگ رفتم بهش شربت سیترزین دادم وای که بچه چقدر اروم خوابید.راستی صبح جمعه هم اقا هرمز برای خودش صبحانه درست کرده بود و متاسفانه دست خوشکلشو سوزونده بود.ناراحتشم چون امروز ورزش داره و ضدحال.

دیروز بچه ها وقتی میخواستن باباشونواتز خواب بیدار کنن شیطونی میکردن بزرگ تا خواست بگه یا ابوالفضل اشتباهی گفت یا عبدالله .کلی با هرمز و محمد خندیدیم.

دوستتون دارم